«نمی دانی»
مرا زخمها بود در سینه نمی دانی
مرا اشکها بود بر گونه نمی دانی
ولی دیدار مرهمی بر زخم بود
هرچند آرزو ماند در سینه نمی دانی
برق چشمانت مرا آواره کرد
بر دلم زخمی شد بی کینه نمی دانی
نگاه اولت دلسردم نکرد
نگاهم بر نگاهت بود خیره نمی دانی
یادت آمد آنروز سرد پاییز
آرام بودی و من سرآسیمه نمی دانی
تو نمی دانی دلم تا کجا پر می کشید
بود اسمت بر دلم آتش و هیمه نمی دانی
هرکه اسم زیبایت می سرود
نمک پاشید بر دل و دیده نمی دانی
نظرات شما عزیزان: